کد مطلب:313534 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:174

یا ابوالفضل، دست این جوان را قطع کن
حاج فضل الله ناظری همچنین داستانی را نقل كردند كه در سال های 55 - 54 شمسی از یك كاظمینی بزاز شنیده اند:

3. جوانی از اهل كاظمین بود كه در بغداد شغل نجاری داشت. وی روزی برای ساختن درب و پنجره به منزل یك تاجر بغدادی رفت و در آنجا نگاهش به دختر تاجر می افتد و عاشق او می شود. چون به خانه می آید به پدر و عموهایش می گوید بروید دختر تاجر را برایم خواستگاری نمایید.

آنها نزد تاجر می روند، ولی او در جواب می گوید: ما با شما معامله مان نمی شود.

در ایام اربعین امام حسین علیه السلام معمولا از شهرهای عراق برای زیارت حضرت حسین بن علی ابی طالب علیه السلام می روند. این جوان اطلاع پیدا می كند كه تاجر با زن و بچه اش در ایام اربعین برای زیارت به كربلا رفته است.



[ صفحه 345]



جوان هم در پی آنان به كربلا رفته آن خانواده را پیدا می كند و به تعقیب آنها می پردازد تا وارد حرم حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام می شوند. در آنجا یكدفعه متوجه می شود كه دختر دست به ضریح مطهر گذاشته و با حضرت اباالفضل العباس علیه السلام راز و نیاز می كند.

پسر نیز فرصت یافته دستش را بر روی دست دختر می گذارد و عرض می كند یا اباالفضل، من این دختر را از شما می خواهم. در همین اثنا دختر چون جسارت دست درازی در حرم مطهر حضرت را می بیند، می گوید: یا اباالفضل دست این جوان را قطع كن!

این دختر مقداری طلا همراه داشته است. یكدفعه متوجه می شود كه طلاهایش نیست، داد و فریاد راه می اندازد. پدر و مادر دختر به دختر می گویند كه چه شده است؟ می گوید: این پسر طلای مرا دزدیده است. پدر دختر به خدام اطلاع می دهد، جوان را می گیرند، و به شرطه خانه می برند و از وی بازجویی می شود. در یكی از سؤال و جوابها اشتباهی رخ می دهد و جوان محكوم به قطع دست می شود.

قاضی حكم می كند كه باید دست جوان دزد قطع بشود. دست وی را قطع می كنند. مدتی از این جریان می گذرد. یك روز دختر در منزلشان مشغول جاروب كردن اطاقها بوده كه یكدفعه متوجه می شود پایین پالتو سنگینی می كند. دست می زند می بیند طلاهای او است.

دختر با پیدا كردن طلاها و تذكار خاطره ی حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام، داد می زند و غش می كند و بی هوش می افتد. وقتی كه پدر و مادر او را به هوش می آورند، می گوید طلای من پیدا شد و من به خاطر آنها باعث قطع دست یك جوان شدم و نمی دانم كه جواب خدا را چه باید بدهم؟! پدرش می گوید: من می روم رضایت پسر را جلب می كنم به قسمی كه كار تمام بشود. تاجر، همراه برادرش، به دكان نجاری آن جوان در كاظمین رفته و با پدر آن جوان قضیه را در میان می گذارند و درخواست می كنند قضیه فیصله پیدا كند. دختر از نظر وجدان ناراحت است. پدر می گوید: اشكالی ندارد، من باید با پسرم در این باره صحبت كنم و نظرش را به دست بیاورم. اما وقتی جریان را با پسر در میان می گذارد پسر در جواب می گوید:



[ صفحه 346]



- رضایت دادن به دختر امكان ندارد، مگر اینكه دختر را به عقد من درآورند!

وقتی قضیه به پدر دختر گفته می شود، او هم می گوید من باید از دخترم نظرخواهی بنمایم تا مسئله حل شود.

پدر دختر وقتی جریان را به دخترش می گوید، در جواب می گوید: حاضرم زن او بشوم تا پیش خدا و ائمه ی اطهار علیهم السلام خجالت زده نباشم.

باری، بعد از چند روز وسایل عقد را مهیا كرده و دختر را به عقد آن جوان درمی آورند و برای جلب رضایت بیشتر جوان مذكور، شخص تاجر یك خانه ی مسكونی هم برای داماد تازه می خرد!